قصه شب یلدا از ماجراهای سنتی ایرانی است که نسل به نسل و سینه به سینه بین خانوادهها انتقال یافته است و در زمان حاضر به ما رسیده است. با این حال ممکن است برخی از ما اطلاعی از داستانهای شب یلدا نداشته باشیم. در همین راستا، در این مطلب قصد داریم تا چند قصه جذاب کودکانه از شب یلدا ارائه داده و در ادامه برخی حکایتهای باستانی آن را بیان کنیم.
با تیم آموزشی رایاد همراه باشید.
قصههای شب یلدا برای کودکان
یکی از بهترین سرگرمی های شب یلدا قصه گویی بزرگترها برای بچه هاست. مادربزرگ و پدربزرگ ها معمولا داستان های کهن ایرانی را برای کوچکترها تعریف می کنند، خیلی از خانواده ها داستان های شاهنامه را می خوانند. از جمله قصه شب یلدا جذاب برای کودکان می توان به داستان های زیر اشاره کرد.
۱. آرزوی یلدا کوچولو
یلدا کوچولو در روز سیام آذر یعنی آخرین روز پاییز و شب یلدا به دنیا آمده بود. هر سال شب یلدا همه در خانه یلدا جمع میشدند و تولدش را جشن میگرفتند. آن شب هم پدربزرگ، مادربزرگ، عمه، عمو، خاله و دایی آمدند تا ۵ سالگی یلدا را جشن بگیرند.
وقتی مادر شمعهای روی کیک را روشن کرد، به یلدا گفت: «دخترم، یک آرزو بکن.» یلدا چشمهایش را بست و گفت: «آرزو میکنم که فردا برف ببارد و زمین سفیدپوش شود، آنقدر که بتوانم یک آدم برفی درست کنم.» مهمانها خندیدند و برای او دست زدند.
یلدا شمعها را فوت کرد، هدیههایش را گرفت و از همه تشکر کرد. خاله پاییز و ننه سرما که روی یک تکه ابر سفید نشسته بودند و زمین را نگاه میکردند، یلدا را دیدند و آرزویش را شنیدند. خاله پاییز به ننه سرما گفت: «شنیدی؟ یلدا کوچولو دلش میخواهد فردا برف ببارد. تو میتوانی از کوله پشتیات برفها را بیرون بریزی و همه جا را سفیدپوش کنی.» ننه سرما با اخم گفت: «اما من دلم نمیخواهد برفها را به کسی هدیه کنم، میخواهم آنها را برای خودم نگه دارم.»
خاله پاییز گفت: «اگر برفهایت را برای خودت نگه داری، نمیتوانی بچهها را خوشحال کنی.» ننه سرما فکری کرد و گفت: «باشه، به خاطر بچهها همه جا را با برف سفیدپوش میکنم.» او کوله پشتیاش را باز کرد و برفها را از آن بیرون ریخت، آن شب هوا سرد و آسمان ابری شد و برف شروع به باریدن کرد. تمام شب برف میبارید. فردا صبح بچهها با خوشحالی روی برفها سُر میخوردند و برف بازی میکردند.
یلدا کوچولو وقتی بیدار شد و برفها را دید، از ته دل خندید و گفت: «ننه سرمای عزیز، ممنونم که به من برف هدیه دادی. من به آرزوی خودم رسیدم.» آن روز یلدا یک آدمک برفی ساخت و برایش دماغی از هویج، چشمهایی از زغال و دستهایی با تکه چوب گذاشت.
۲. قصه هندوانه مغرور
یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود. هندوانهای بود که خیلی مغرور بود. چون از همه میوههای شب یلدا زیباتر، بزرگتر و خوشرنگتر بود. برای همین همیشه به همه پز میداد! اسم آن هندوانه لپلپی بود. او از همه میوهها چاقتر، تپلتر و از همه میوهها پرخورتر بود. به خاطر همین اسمش لپلپی بود. روزی لپلپی حوصلهاش سر رفت. تصمیم گرفت که از خانه بیرون برود. در راهش آقا پرتقال را دید. آقا پرتقال با خوشرویی سلام کرد؛ اما لپلپی جواب سلام او را نداد و با غرور از آن جا گذشت. آقا پرتقال با دل شکسته به خانهاش برگشت.
بوی نان میآمد. تصمیم گرفت کمی نان بخرد. صف نانوایی بسیار طولانی بود. در نانوایی خانم گیلاس، آقا هلو، آقا زردآلو، خانم خیار، سیب خانم و آقا نارنگی بودند! همه میوهها به لپلپی سلام کردند. آقا لپلپی به جای سلام، آنها را هل داد و گفت: «برید کنار! من عجله دارم! باید برم خونه خودم رو برای شب یلدا آماده و تزیین کنم. راه رو باز کنید! من دارم میام.»
هندوانه یلدای قصه ما از همه میوهها زودتر نانش را گرفت و رفت. همه میوهها با دل پر غم و غصه به خانههایشان برگشتند. آنها خاطره بدشان را در مورد لپلپی تعریف کردند. آقا پرتقال گفت: «امروز من به لپلپی سلام کردم؛ اما لپلپی به جای سلام، به من پز داد و رفت.» خانم خیار ماجرای نانوایی را تعریف کرد. خلاصه همه میوهها یکی یکی خاطرههایشان را درباره هندوانه یلدای قصه ما تعریف کردند. توت فرنگی خانم گفت: «ما باید فکری به حال لپلپی بکنیم.» با این حرف همه به فکر فرو رفتند.
بعد از مدتی آقای طالبی گفت: «فهمیدم! از این به بعد هر رفتاری که لپلپی با ما کرد، ما هم همان طور باهاش رفتار میکنیم.» خانم سیب هم گفت: «بیایید هندونه یلدا رو در جشن شب یلدا شرکت ندیم و آجیل هامون رو باهاش تقسیم نکنیم.»
همه با این فکر موافق بودند. از آن روز به بعد با لپلپی بدرفتار شدند و به او سلام نمیکردند. به او پز میدادند که آنها چه قدر باهوش، لاغر، ظریف و خوشگل هستند؛ اما لپلپی خنگ، چاق و درشت است! بعد از روزها که دوستانشان با او این رفتار را کردند، هندوانه یلدا خیلی تنها مانده بود. او متوجه اشتباهاتش شد و خیلی خجالت کشید. شب همه دوستانش را به خانهاش دعوت کرد و بعد با هم جشن شب یلدا گرفتند و از آن روز به بعد همه با هم دوست شدند.
حکایتهای شب یلدا
پس از آشنایی با چند مورد از قصههای کودکانه شب یلدا، حال نوبت به این میرسد که با معروفترین حکایت شب یلدا که منتسب به شکلگیری شب یلدا است، آشنا شویم.
۱. حکایت شب یلدا و ننه سرما
روزی روزگاری، ننه سرما بانوی زمستان، به همراه هوای سرد به شهر ما آمد. ننه سرما آنقدر پیر بود که انگار روی تمام موهایش برف نشسته بود. مادربزرگ در آسمان زندگی میکرد و دو پسر به نامهای چله کوچک و دیگری چله بزرگ داشت که سرما را با خود میآوردند.
چله بزرگ مرد مهربانی بود که از روز اول زمستان، به مدت ۴۰ روز بر زمین حکمفرمایی میکرد؛ اما بعد از این که حکمفرمایی چله بزرگ تمام میشد، پسر دوم ننه سرما یعنی چله کوچک حکمرانی خود را بر جهان آغاز میکرد. او برعکس برادر مهربانش، بدجنس و سرد بود و با خود برف، یخ و هوای بسیار سرد میآورد.
با وجود این، زمان فرمانروایی او کوتاه بود و تنها ۲۰ روز طول میکشید. با اینکه برادر بزرگتر به او میگفت که با دنیا مهربان باشد و اینقدر هوا را سرد نکند، گوش برادر کوچکتر بدهکار نبود. بالاخره، یک روز حاکم دیگری آمد و چله کوچک را در یک کوه یخی زندانی کرد. ننه سرما خیلی غمگین شد. او به کوه رفت و با نفس گرمش برف و یخ را آب کرد تا پسرش را آزاد کند و سرانجام در نبرد پیروز شد و توانست با آب کردن برفها، پسرش را نجات بدهد. ننه سرما خوشحال و با آرامش تمام شروع به تمیز کردن خانه کرد تا همه چیز برای آمدن عمو نوروز، همان کسی که پیام آور بهار و سال نو است، آماده باشد.
در اولین روز بهار، ننه سرما لباس نو پوشید، موهایش را شانه زد و منتظر شد تا عمو نوروز برسد؛ اما همان طور که منتظر بود، خوابش برد و در همین زمان عمو نوروز رسید. کمی چای نوشید و شیرینی خورد و بعد از آن برای ننه سرما چند شاخه گل در خانه گذاشت و رفت. وقتی ننه سرما بیدار شد، فهمید که دیدار با عمو نوروز را از دست داده است و تا سال دیگر او را نمیبیند. بعضی میگویند که این دو گاهی یکدیگر را دیدار میکنند و در این زمان، طوفان رخ میدهد.
۲. قصه شب یلدا و پیرزن
شب سردی بود. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش تند و تند پاکتهای میوه را در ماشین مشتریها میگذاشت و انعام میگرفت. پیرزن با خودش فکر میکرد، چه میشد اگر او هم میتوانست میوه بخرد و به خانه ببرد. نزدیک میوهفروشی شد. چشمش به جعبه چوبی بیرون مغازه افتاد که میوههای خراب و گندیده داخلش بودند. با خودش گفت، چه خوب! سالمترها را به خانه میبرد. میتوانست قسمتهای خراب میوهها را جدا کرده و بقیه را به بچههایش بدهد؛ هم اسراف نمیشد و هم بچههایش شاد میشدند. برق خوشحالی در چشمانش دوید؛ او دیگر سردش نبود!
پیرزن رفت جلوی پای جعبه میوه نشست و تا دستش را داخل جعبه برد، شاگرد میوه فروش گفت: «دست نزن نِنه! وَخه برو دنبال کارت!» پیرزن زود بلند شد. خجالت کشید! چند نفر از مشتریها نگاهش کردند. صورتش را قرص گرفت. دوباره سردش شده بود! راهش را کشید و رفت. چند قدم دور شده بود که خانمی صدایش زد: «مادر جان … مادر جان!»
پیرزن ایستاد. برگشت و به زن نگاه کرد. زن جوان لبخندی زد و گفت: «این میوهها رو برای شما گرفتم!» سه پلاستیک پر از میوه در دستانش بود؛ موز و پرتغال و انار. پیرزن گفت: «دستِت درد نِکنه نِنه … مُو مستحق نیستُم!» زن جوان گفت: «اما من مستحقم مادر من … مستحق دعای خیر … اگه اینا رو نگیری دلمو شکستی! جون بچههات بگیر!»
زن منتظر جواب پیرزن نماند؛ میوهها را به دست پیرزن داد و سریع دور شد. پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را تماشا میکرد. قطره اشکی که در چشمانش جمع شده بود، روی صورتش غلتید. دوباره گرمش شده بود! با صدای لرزانی گفت: «پیر شی ننه. پیر شی! الهی این شب چله خیر ببینی مادر …»
لازم به ذکر است که سرگرمی و بازی های شب یلدا چیزهای زیادی را شامل میشود؛ اما به هر حال یکی از مواردی که میتواند در چنین شبی سرگرمکننده و جذاب باشد، گوش سپردن به حکایت و قصه شب یلدا از زبان بزرگترها است.
خیلی عالی و دلنشین
عالی مخصوصا داستان حکایت شب یلدا و ننه سرما
سلام دوست عزیز
ممنون از حسن توجه شما.
عالی بود❤
ممنون از شما دوست عزیز
درودها یلداتونزیبا منمعلم قصه گویی برای بجه ها هستم و مطالبتان برایم خیلی مفید بود سپاسگزارم
سلام دوست عزیز
ممنون از توجه شما.
عالی بود
سلام دوست عزیز
ممنون از توجه شما
دوست نداشتم
سلام دوست عزیز
ممنون از ثبت نظرتون.
خیلی بده من واسه مدرسه می خوام که واسه خودم خیلی بد بدبدبدبدبدبد